Tuesday, August 16, 2011

حرف حساب

زن و شوهري با 9 تا بچه در ايستگاه اتوبوس منتظر ايستاده بودند كه پیرمرد نابينايي هم به آنها ملحق شد . اتوبوس كه آمد پر بود و فقط زن و 9 تا بچه تونستند سوار بشوند. به همين خاطر شوهر و پیرمرد نابينا تصميم گرفتند پياده راه بيافتند. بعد از مدتي شوهره از تق تق چوب مرد نابينا عصباني شد و گفت چرا يه تيكه لاستيك سر چوبت نميكني .تق تق اش منوديونه كرد. پيرمرد نابینا جواب داد اگه تو هم لاستيك ... مي ذاشتي الان ما سوار اتوبوس بوديم پس خفه شو

No comments:

Post a Comment