Tuesday, August 30, 2011

اعتماد به نفس

در دوران کودکی امیلی، گاه اشخاص به او می‌گفتند که احساساتش مناسب موقعیت‌ها نیستند. برای مثال، در دوازدهمین سالروز تولدش، امیلی غمگین بود و برای پنهان کردن احساساتش تلاش نمی‌کرد. مادرش در مقام توصیه به او می‌گفت: «روز جشن تولدت است و باید خوشحال باشی. باید لبخند بزنی و روز خوشی داشته باشی.» یک بار هم وقتی مادربزرگ امیلی از دنیا رفت، مادرش به این دلیل که او در باغ بازی می‌کرد، به تندی به او پرخاش کرد: «نخند. مگر نمی‌دانی کسی مرده است؟ باید سوگواری کنی.»
در این مواقع و در بسیاری از موقعیت‌های دیگر، امیلی را به خاطر خودش بودن شماتت می‌کردند و او را به دلیل احساسات خودجوش سرزنش می‌کردند. هر بار این اتفاق می‌افتاد، امیلی گیج و سردرگم می‌شد و به همین دلیل نمی‌توانست به احساساتش اعتماد کند. او این مشکل را با خود به دوران بلوغ برد. برای انجام هر کاری ابتدا از دیگران نظرخواهی می‌کرد و اگر کسی از او چیزی می‌پرسید، جوابی برای گفتن نداشت. می‌گفت: «نمی‌دانم.» و بعد از دوستانش در این‌باره نظرخواهی می‌کرد. امیلی باید راه اعتماد کردن به خودش را می‌آموخت. باید یاد می‌گرفت که به مکنونات قلبی خود اعتماد کند.
در سی و دو سالگی تصمیم گرفت که عروسک بسازد و از طریق پست به فروش برساند. تمام عمر کارش دوخت و دوز بود. صدها عروسک برای دوستانش درست کرده بود و اکنون می‌خواست که این سرگرمی را حرفه‌ی خود کند.
اما افراد خانواده و دوستان نگرانش بودند. باید مبلغ بالایی سرمایه‌گذاری می‌کرد و تجربه هم نداشت و تضمینی هم در کار نبود که عروسک‌ها به فروش بروند. وقتی شمار بیشتری از دوستانش در مقام دلسرد کردن او حرف زدند، امیلی به تدریج از ذوق افتاد. به جای آن تصمیم گرفت دوباره به کالج برود و رشته‌ی دیگری بخواند. در همین زمان بود که یکی از دوستان امیلی به او پیشنهاد کرد برای مشاوره به من مراجعه کند.
بعد از اینکه مفصل درباره‌ی برنامه‌اش با او صحبت کردم، از او پرسیدم: «بدون توجه به مشکلات عملی و بدون توجه به نتیجه‌ای که به دست می‌آید، آیا اگر قرار باشد کاری انجام بدهی، این کار را انتخاب می‌کنی؟»
امیلی بدون لحظه‌ای درنگ پاسخ داد: «بله، عروسک تولید می‌کنم و آن را می‌فروشم.»
به پشتی صندلی‌ام تکیه دادم و با حیرت به او نگاه کردم، گفتم: «این روشن‌ترین پاسخی است که تاکنون از کسی شنیده‌ام.» خود امیلی هم از آشکاری پاسخی که داده بود حیرت کرده بود.
وقتی از او پرسیدم در این صورت چرا این کار را نمی‌کند، جواب داد: «من همیشه کاری را که دوستان و بستگانم توصیه می‌کنند انجام می‌دهم.»
سکوت برقرار شد.
به او گفتم: «مگر غیر از این است که برای انجام چنین کاری باید به خودت اعتماد کنی؟»
امیلی مدتی به زمین خیره شد و بعد گفت: «حق با شماست. مطمئن نیستم که بدون حمایت کسی بتوانم کاری انجام دهم.»
دری گشوده بودم و این گونه به امیلی فرصت داده بودم تا انتخاب کند به تنهایی راه برود. او تصمیم گرفت به توصیه‌ی من عمل کند. کسب‌وکارش به مراتب بیش از آنچه فکر می‌کرد، وسعت یافت. وقتی تعهد او نسبت به خودش ثابت شد، دوستان و بستگانش هم بر حمایت از او افزودند.
همان‌طور که زندگی امیلی نشان می‌دهد، اعتماد به غریزه و به پیام‌ها قدم بزرگی در جهت رشد و اعتلای معنوی است که راهتان را برای رسیدن به جایگاهی که در پیش دارید مشخص می‌سازد.

برگرفته از كتاب:
كارتر- اسكات، شري؛ اگر زندگي بازي است اين قوانينش است؛ چاپ پنجم؛ برگردان مريم بيات و مهدي قراچه‌داغي؛ تهران: نشر البرز 1387

اینم دو تا عکس بدون شرح


جاسوسی که در قالب توریست مراقب ریگان است کسی نیست مگر....؟


در این عکس که مربوط است به سال 1988 ریگان در جریان بازدید خود از مسکو در حال دست دادن با یک پسر جوان در میدان سرخ مسکوست.این عکس توسط پیت سوزا برداشته شده که امروز هم عکاس ارشد کاخ سفید است. چند روز پیش آقای "سوزا" با انتشار دوباره این تصویر غافلگیری خبری ای را دامن زد. در عکس در پشت سر پسر، مردی را با ظاهر یک توریست مشاهده می کنید که دوربینی به گردن انداخته است. اما این فرد به ظاهر توریست که جاسوس کا گ ب است و بدون شک امروز مقام مشهورترین جاسوس تاریخ را به خود اختصاص داده است کسی نیست مگر ولادیمیر پوتین!
ارسال از مهیار
برگرفته از Seven group

احمق

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه:

دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
اینطوری تعریف میکنه:
من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی.20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو
ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.
اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!!
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.
دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.
من هم بی معطلی پریدم توش.
اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر . دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
پشمم ریخت.
داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم.
یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود.
نمیتونستم حتی جیغ بکشم.ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.
تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم.که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.
اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد.رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین.بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند.
یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،
یکیشون داد زد:
ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود
ارسال از زهرا

فقر و ثروت

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم

ببین چه راحت میشه یه پادگان رو خوشحال کرد

Wife says to husband

W:Come help with the garden.

Husband:What do u think I am?a gardener?

W:Come fix the toilet faucet.

H:What do u think I am?a plumber?

W:Come fix the door handle.

H:What do u think I am?a carpenter?

The husband went out....but when he came back,he saw that everything is fixed...the garden...toilet faucet...& the door handle. He asked his wife
who had done it?

The wife said: its the neighbour's son,but he gave me 2 options...
Either to make him a hamburger or have sex with him...

Husband:I'm sure,u gave him a hamburger!!

Wife:What do u think I am?? McDonalds ?
ارسال از لیلی